دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

باز هم بد قولی!

بسم رب الشهدا
می دونم که دیگه حنام برا هیچ کس رنگی نداره
هر چند هر چی مشتری تو این یک سال و چند ماهی که دوکوهه رو شروع کردم جمع کردم تو این دو سه ماهه پروندم و رفت!...فاتحه!!!
حالا از اون همه بر و بچ و رفقا دو سه تایی بیشنر نموندن که یادشون مونده دوکوهه ای هم هست و حاج کاظمی هم زنده است و...! البته ما که برای خدا کار میکنیم (!!!) و خیالی نیست!
حالا هم فقط سه نقطه (...) است که میاد و تو وبلاگ ما چند بار نظر میده  تا تعداد نظرات ما چند تایی بالا بره ...خلاصه می بینید چقدر من غریبم!
اما باید برای همون دو سه تا مشتری که از قدیم موندن بگم که این چند وقته غیبتم موجه بوده اولا یه مقدار درسها سنگین شده و باید بیشتر درس بخونیم (عمرن!) . دوم اینکه چند روز پیش متوجه شدم توی مسابقه وبلاگ نویسی جوانان و امام (سازمان ملی جوانان ) به قید قرعه برنده حج عمره شدم!(دلتون بسوزه!) خلاصه یه مقداری درگیر کارهای اون بودم  هر کی باور نداره اینجا رو بخونه تا باورش بشه (قابل توجه حاج علی انصاری که قرار بود تو بقیع ما رو دعا کنه چقدر زود اجابت شد!)الان هم میخواهم برم مدرسه چون چند وقته دیگه امتحانات شروع میشه و من میخواهم این چند وقته خوابگاهی بشم مثل همه شاگرد تنبل های شب امتحانی خلاصه ببخشید اگه وبلاگ آپدیت نشد قول میدم اولین فرصت آپدیت کنم و از شرمندگیتون در بیام!
فعلا التماس دعا



این هم قسمت پنجم از داستان خاک و باران

خاک و باران

   ((قسمت پنجم))

رضا گریه میکرد و جواد هم مثل مجسمه به نقطه ای کور خیره شد بود و ...

................................

فروردین 1366

 

زینب چادرش رو روی صورتش کشیده بود کنار قبر  مادرش! نشسته بود و  داشت گریه میکرد مثل همیشه آرام وبی صدا فاطمه اومد بالای سر زینب و با لحن کودکانه اش گفت:

مامانی اینقدر گریه نکن منم گریه ام میگیره ها!

زینب چادرش رو از روی صورتش کنار زد و آروم فاطمه رو روی دامنش گذاشت و بوسیدش!

فاطمه نگاه به قبر کرد و گفت:

مامانی تو هم مثل من مامانت رو دوست داشتی؟

زینب اشکهاش رو پاک کرد و گفت:

معلومه دخترم همه پدر و مادرشون رو دوست دارند!

-          برای همینه که موهات سفید شده

-          فاطمه جان همه آدمها وقتی پیر می شوند موهاشون سفید میشه

-          پس چرا اون دوستت میگفت بعد از اسارت آقا جواد موهات سفید شده

تا اسم جواد رو شنید بغض گلوی زینب رو گرفت اما سعی کرد فاطمه متوجه نشه آب دهانشو قورت داد و گفت:

نه دخترم من دیگه پیر شدم آدم وقتی پیر میشه موهاش سفید میشه مگه مامان بزرگتو یادت نیست اون هم قبل از مرگش موهاش سفید شده بود

-          ولی من دیدم اون شب بعد از نماز عکس بابا رو  بقل کرده بودی و گریه میکردی

زینب دیگه نمیتونست جواب بده اشک توی چشمهاش حلقه زد ولی باز خودشو کنترل کرد فاطمه کمی مکث کرد و دوباره پرسید:

مامان مگه نمیگی آقا جواد بابای منه؟

-          آره دخترم

-          پس چرا نمیاد من ببینمش

-          گفتم که دخترم بابات رفته با دشمنها بجنگه 

-          بابای دوستم هم رفته بود با دشمنها بجنگه ولی دیروز اومد خونشون تازه امروز صبح هم وقتی داشتیم میومدیم بهشت زهرا دیدم بقل باباشه و دارن میرن گردش!

زینب اصلا انتظار چنین جوابی رو نداشت بغضش ترکید سرش گیج می رفت دستش رو روی گیج گاهش  گذاشت  و صورتش رو برد زیر چادر و دوباره شروع کرد به گریه کردن فاطمه نگران شد و با بغض گفت:

مامانی ، به خدا نمیخواستم گریه کنی ... سرت درد میکنه؟

زینب تو این چند سال دچار سر دردهای شدید میشد دکتر گفته بود نباید غصه بخوری ممکنه دچار حمله مغزی بشی

زینب با چادرش اشکهاشو پاک کرد رو به فاطمه گفت:

عیب نداره ، ولی بدون هر کسی که سختی بیشتری به خاطر خدا بکشه خدا بیشتر دوستش داره

فاطمه کمی فکر کرد و خندید و دوید و شروع کرد بین قبرها بازی کردن زینب انگار از جلسه امتحان خلاص شده  چشمهایش را پاک کرد و از کنار قبر مادرش بلند شد  فاطمه را صدا کرد و دستش را آرام گرفت و به سمت قبر پدر - حاج علی- حرکت کردند

 

تیر ماه 13۶۹

زینب مانتوی مدرسه فاطمه را تنش کرد  لقمه مدرسه را در کیفش گذاشت  مثل هر روز زینب را بوسید و ازش خداحافظی کرد

زینب کلاس سوم بود  مثل همیشه زینب بعد از خداحافظی با فاطمه شیلنگ آب را برداشت و شروع به آب دادن باغچه کرد  که ناگهان صدای زنگ حیاط به گوش رسید زینب چادرش را روی سرش کشید  در را باز کرد

-          خانم زینب فدایی؟

-          بله خودم هستم

-          یه نامه دارید؟

-          از کیه؟

-          صلیب سرخ براتون آورده از طرف آقای جواد...

زینب نذاشت حرف پستچی تمام بشه سراسیمه گفت:

کجاست اقا تو رو خدا زود بدید

-          باید اینجا رو امضا کنید

-          چشم فقط زودتر

پستچی دفتر رو باز کرد زینب بغض کرده بود دستهاش شروع کرد به لرزیدن برگه رو امضا کرد نامه رو گرفت برگشت تو خونه رو پله جلوی در نشست پاکت نامه رو پاره کرد  باورش نمی شد بالاخره پس از۹ سال انتظار نامه ای را که همیشه می دانست روزی به دستش خواهد رسید را در دستانش گرفته بود  کاغذ را باز کرد  نگاهش به دست خط جواد افتاد بغضش ترکید و اشکهایش شروع به چکیدن در روی صفحه کاغذ کرد اشکهایش را پاک کرد و با دقت به دست خط جواد خیره شد هنوز هم ریز و شکسته مینوشت و تغیری نکرده بود چرا یه تغیر داشت دست خط جواد پیر شده بود درست مثل زینب زینب باز هم اشکهایش را که ناخواسته پایین می آمدند را پاک کرد و شروع به خواندن نامه کرد:

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام سلامی با یک دنیا فاصله سلامی به اندازه دلتنگی نه  سال عراقی!

سلام بر  پدر و مادرم که همیشه زحمت مرا بر دوش می کشیدند  و سلام بر همسری که زندگی مشترکم با او کمتر یازده ماه بود هر چند من نه سال با خاطره های او زندگی کردم ! و سلام به فرزندی که هیچگاه او را ندیدم !

نمیدانم این نامه به دست شما میرسد یا مثل نامه های قبلی پاره میشوند و در فضای اردوگاه به باد سپرده میشوند ولی همیشه نوشتن را دوست داشتم اگر این نامه به دست شما هم نرسد برای دل من تسکین است دلی که بغض نه ساله اش هنوز  در حال انفجار است!

نمیدانم از چه بنویسم  خاطره بگویم بگویم چگونه اسیر شدم بگویم کجاییم و چه میکنیم با شاید هم...هیچ کدام اهمیتی ندارد

نمیدانم از روزی که خبر پذیرش قطعنامه را برایمان اوردند بگویم یا از ساعتی که خبر رحلت امام را دادند حال آنکه نمیدانم این نامه کجا میرود

همسر عزیزم زینب:

نامه را برای تو مینویسم و میدانم برای اولین بار به دست تو میرسد برای همین حرفهایم را با تو میزنم خوب صدایت یادم هست وقتی برای اخرین بار از پشت تلفن به من گفتی مواظب خودت باش و خداحافظی کردی هنوز صدای نفسهای را از پشت تلفن به یاد دارم و با گذشت یازده سال هنوز عکس تو در دل من است ! از این حرفها بلد نیستم بزنم خودت میدانی ولی قبل از اسارت تنها عکس تو که در بین وسایلم بود را برداشتم و قورت دادم تا خدایی نکرده...برای همین میگویم عکس تو در دلم است

نمیدونم راسته یا دورغ ولی تو اردوگاه خبر پیچیده که کم کم میخواهن آزادمون کنن من که هر شب موقع خواب با خودم میگم ان شاءالله فردا تو کشورم میخوابم ...راستی زینب بچمون چطوره؟ بالاخره دختره یا پسر؟ صدات نمیاد بلندتر حرف بزن!

دلم تنگ شده براتون برای پدر مادرم میدونم تو بهشون سر میزنی بنده های خدا دیگه الآن باید خیلی پیر شده باشند این نامه رو نشونشون نده چون وقتی بخونن بیشتر غصه میخورن خودت برو بگو جواد تا چند وقت دیگه آزاد میشه بزار دلشون خوش باشه! دلم برای قبر حاج علی هم تنگ شده تنها جایی که موقع نامزد بازی میرفتیم اونجا!

هر حرفی میخواهم بزنم زبونم رو گاز میگیرم آخه چرا بگم اینطوری تو بیشتر غصه میخوری میدونم همین الآن هم موهات سفید شده درست مثل من!

برای همین بقیه حرفهام رو نمی نویسم  فقط ازت یه خواهش دارم از طرف بچمون رو ببوس نمیدونی چقدر سخته آدم بابای کسی باشه که هیچ وقت ندیده باشدش ولی من میدونم  چه شکلیه حس پدریم میگه بچمون دختره اون هم یه دختر خوشکل درست مثل خودت!

خب دیگه اگه قسمت باشه من و تو یه بار دیگه تو خونمون کنار هم زندگی میکنیم  اما این بار با یه بچه ، نه بچه نه با یه نوجوون

اگر قسمت شد یه بار دیگه ما همدیگر رو نگاه کنیم اگر هم نشد وعده من و تو ... اون دنیا!

منو ببخش همیشه دوست داشتم بهترین شوهر دنیا باشم ولی قسمت نشد تازه میفهمم که خدا هر کی رو که بیشتر دوست داشته باشه بیشتر امتحانش میکنه و بیشتر بهش سختی میده اما میدونم تو به صاحب اسمت اقتدا میکنی و با صبر خودت از این امتحان سربلند بیرون میایی مشکلات من و تو قطره ای از مشکلات حضرت زینب هم نیست همیشه موقع مشکلات به خانم زینب توکل میکنم جانم به قربانت ای عمه سادات

الان ده باره که میخواهم خداحافظی کنم ولی دلم نمیاد  هیچ وقت منو از دعات فراموش نکن به امید دیدار...

جواد!

التماس دعا

رضا(حاج کاظم!)

نظرات 18 + ارسال نظر
یاس چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 04:47 ب.ظ http://lovelyrose.blogsky.com/

وبلاگ جالبی داری ...
در ضمن این مهم نیست که خواننده هات چقدر باشن ...
مهم اینه که برا دل خودت بنویسی ...
موفق باشی

mahdi چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 05:09 ب.ظ

وبلاگ تخصصی فتوشاپ چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 06:36 ب.ظ http://4all.blogsky.com

امان امان از این زندگی

.... چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 07:10 ب.ظ

سلام...این چه وضعیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بابا داستان را مینویسید یا نه؟؟؟؟؟؟؟بابا خوب اگه وقت ندارید بگید من براتون اپدیت کنم اخه ما چه گناهی کردیم روزی 20 دفه بیاییم برا این داستان اخرشم هیچی...دوما خیلی هم از خداتون باشه هر یدونه پیغام من برابر صد تا کامنت ارزش داره(حمل بر خود ستایی نشه خدای نکرده) به به مکه تشریف میبرید انشالله؟ میگم دعاها من زود میگیره ها...داستان را مینویسید یا دعا کنم.... !حیف که اینکارا تو ذاتمون نیست پس فورا بقیش رو بنویسید..در ضمن این شاهد هم که برا مکه داده بودید که ما هرچیگشتیم چیزی نیافتیم؟؟؟نکنه چشم بصیرت میخواد؟

بسم رب اشهدا
سلام علیکم
این از قسمت پنجم داستان
من نمیدونم چه خاکی به سر بریزم شما هم داوطلب شوخی با دوستان میشید و هم میگید بدید من آپدیت کنم به جون خودم حاضرم ولی اول باید یه نشونی چیزی به من بدید بدونم میخواهم وبلاگی رو که با دستهای خودم بزرگ کردم و هم پدر بودم براش هم مادر به دست کی بدم به خدا این طبیعی ترین حق منه خلاصه اگر خواستید بسم الله من حاضرم!

یاسین پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 06:44 ق.ظ http://yasin4263.persinblog.com

سلام . خدا نکنه به غریبی بیفتی پسر خوب . شرمنده اگه ر نزدم . التماس دعا . موفق باشی

ــــــ پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 03:55 ب.ظ

سلام مکه تشریفبریدین مارو از دعا فراموش نکنید وبلاگتونم اصلا غریب نیست پیام نمیذارن ولی خیلیا میخوننش چون دوستان زیاد لینکشو میفرستن برا بقیه (طرفدار داری بابا) یا علی

.... شنبه 30 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 01:56 ق.ظ

سلام...اخی خیلی داستان زیبایی بود..جای افرین داره فقط از نظر علم ریاضیات مقادیری مشکلات داشت..مثلا چجووری میشه بچه کلاس دوم باشه بعد یازده سالش باشه؟چون اگه اقا جواد یازده سال باشه اسیر شده باشند و دو همون زمانهایی که ایشان اسیر شدند فاطمه خانم به دنیا اومدند فاطمه خانم میشه 11 سالش ولی اصولا بچه ها 8 سالگی میرند کلاس دوم؟؟شایدم هر سال رو برا احتیاط دو بار خوندن...در ضمن در مورد اپدیت هم ازز هدنم پرید دوکوهه باید با نوشته های حاج کاظم! اپدیت بشه..البته حاضرم مطالبتون رو بفرستید که اگه وقت ندارید من در روزهایی که میخواهید براتون بزنم..در ضمن در مورد اون حق پدری و مادری هم عرض کنم اگه خواستید بفرمایید بعدآ احتمال داره یه نشونی بدم..

علی انصاری شنبه 30 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 03:26 ق.ظ http://rasanic.com/rocket

سلام حاجی
کجایی مرد مومن نه خبر می گیری نه سر می زنی نه .... اینم شد رسم رفاقت ( یکی نیست بگه خودت چرا خبر نمی گیری !!!!! ) بخدا حاجی اکانتم بلاگ اسکای رو فیلتر کرده !!!! نمی دونم چرا اذیت می کنه. برای همین خبر نمی گیرم ولی تو چرا ؟؟؟ مشکل چیه ؟؟
خوشحال شدم به مشتی ابوذر و مهدی خان و .... سلام برسون
یا علی

منتظرالمهدی شنبه 30 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 09:07 ق.ظ

بســم رب المـــهدی ارواحنـــا فـــداه .
سلام علیکم و رحمة الله ... خوب معلومه مومن ... باید هم مشتریهای وبلاگتون کم بشن ... وقتی شما به سلام بنده های خدا علیک نمیگید خوب ملت بهشون بر میخوره دیگه ... همین خود بنده ... تا حالا شونصد بار اومدم اینجا ... اونوقت شما چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ... همش یه بار ... همش چی؟ یه بار ... تــــــــــــازه اونم با یه پیام تکراری ... از اونایی که برای هزار و دویست نفر میذارن ... آقا دیگه از اون به بعدش اگه ما پشت گوشمونو دیدیم حاج کاظم بزرگوار رو هم تو وبلاگمون دیدیدم ... (والا این جناب سه نقطه هم خیلی خیلی بزرگوارن که هر دفه میان چند تا پیام میذارن ... کسی چه میدونه شایدم شما به ایشون سر میزنید ... الله اعلم) .... راستش تصمیم گرفته بودم دیگه براتون کامنت نذارم ... ولی از اونجایی که نمیتونم حرف تو دلم نگه دارم اومدم حرفامو بزنم و برم رد کارم ... بعدشم ....... شما که وبلاگ ما رو قابل نمیدونید حداقل حالا که دارید میرید مکه دعامون کنید ... البته اینجا نه ها ... همون تو مکه ... مدینه هم توفیق شد رفتید سلام منتظرالمهدی این بنده روسیاه خدا رو به صاحب قبر بی نشان مدینه ... سرورم فاطمه زهرا سلام الله علیها ... برسونید ...... (اونجا دیگه بهونه درس و امتحان و مسابقه وبلاگ نویسی و این چیزا نیست که) الانم اگه دوست داشتید این کامنت ما رو پاک کنید .... ما که اصلا ناراحت میشیم .... بقول خودتون عمرن
یا عـــــــــــــلی.

ایمان شنبه 30 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 08:11 ب.ظ http://imanyee.persianblog.com

سلام حاجی جون
این چه حرفیه مگه میشه اینجا رو ول کنیم؟!!!
نه حاجی جون نه بخدا اگه الان هم نمیگفتی روم نمیشد بنویسم اما دیگه تاب نیاوردم .
مشتری اینجام اما ...
ولش کن حاجی
ما رو یادت نره
التماس دعا

حامد کاربیست چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 06:34 ق.ظ http://hamedhastam.blogsky.com

سلام تا وبلاگم بیا کارت دارم

وحشیانه یک جانباز جنگ پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:18 ق.ظ http://baztab.com/news/18445.php

قاتل این جانباز کیست؟ محمد را چه کسی کشت
آیا مورد مصرف جانبازان دیگر به پایان رسیده است. قتل

ساده جمعه 6 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 05:10 ق.ظ http://arezooye-fateme.persianblog.com/

سلام و عرض ادب . زیباست و تاثیر گذار انشالله ....... به امید آمدن یار ......گر یار به ما رخ ننماید چه توان کرد ؟ زان روی نقاب ار نگشاید چه توان کرد؟ آید بر این خسته دمی چون به عیادت - عمرم اگر آن دم به سر آید . چه توان کرد؟......اللهم عجل لولیک الفرج

علیرضا شنبه 7 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 07:22 ب.ظ http://shieh.persianblog.com

سلام حاج کاظم. اولا که چند وقتیه همه بد قول شده اند! دوما اینکه خوش به سعادتت که توفیق پیدا کردی به حج عمره عازم بشی. سوما اینکه خوشا به سعادت حاج علی انصاری که دعاش اینقدر زود مستجاب شد، انشاءالله که ما رو از دعا فراموش نمی کنه! چهارما اینکه انشاءالله موفق باشی. پنجما اینکه دعا یادت نره. ششما اینکه: اللهم عجل لولیک الفرج. هفتما اینکه: یاعلی، التماس دعا.

محمد .. گمگشته ی هیچستان جمعه 13 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 07:46 ب.ظ http://basiji142000.persianblog.com

سلام با صفا .. سری به ما نمی زنی ...علی علی

فکرانه دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 06:58 ق.ظ http://www.fekraneh.com

سایت اینترنتی فکرانه دات کام(www.fekraneh.com) با هدف احیای جنبش نرم افزاری و بیان نظرات و انتقادات افراد جامعه برای پیشبرد فرهنگ و احیای دوباره تفکر برای پیشرفت جمهوری اسلامی ایران، فعالیت رسمی خود را آغاز کرد:
• مصاحبه اختصاصی با رضا امیرخانی
• مقالاتی از: حسن رحیم پور، پروفسور مولانا، دکتر حسن عباسی، رسول جعفریان، آیت الله حسن زاده آملی، دکتر صادق طباطبایی، آیت الله مصباح یزدی و...
• مقالات ادبی،فرهنگی،اجتماعی،سیاسی،مذهبی و...
• داستانهای کوتاه،اشعار،نثرهای ادبی و....
• مصاحبه با صاحب نظران در زمینه احیای جنبش نرم افزاری و...
• سرویس ویژه اباصالح برای ارائه مقالات و نظریات در خصوص حضرت ولی عصر(عج)
• سرویس ویژه پذیرش آثار بینندگان سایت برای ثبت آثار در سایت و...
• سایت اینترنتی فکرانه دات کام(www.fekraneh.com) منتظر دریافت آثار شما عزیزان خواهد بود...
• آثار خود را از قبیل: مقالات(در تمام زمینه ها)، داستانهای کوتاه، اشعار، نثرهای ادبی، انتقادات و... را به پست های الکترونیکی:
info@fekraneh.com
articles@fekraneh.com

ارسال نمایید.
ما را در پیشبرد اهدافمان یاری نمایید.
یا علی

عبد عاصی سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 12:03 ب.ظ http://FARSIBLOG.250FREE.COM

سلام0 بار دیگر دستهایی خبیث از آستین صهیونیسم جهانی بیرون آمده و پیامبر و قران و اسلام را با انتشار کتابی بنام « پیامبر هلاکت و مرگ » ، تحت شدیدترین و زشت ترین اهانت ها قرار داده است0 «‌ آزادگی و آزاد منشی » در طی تمام اعصار ، از خصلت های بارز ابرانیان بوده است ؛ خصلتی که پذیرش هر حقیقتی را بسیار آسان تر میکند0 حدّ اقل تکلیف ما این است که با پیوستن به جمع معترضین دیگر ایران و جهان ، فریاد اعتراض مان را اعلام کنیم0 امکان این امر و رؤیت بخش کوچکی از این کتاب شنیع ( اصل متن و ترجمه فارسی ) ، در وبلاگ « قیل و مقال » و « زبان و ترجمه » این سایت فراهم شده است0 یا علی کن مددی 000

گم گشته پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 10:41 ق.ظ http://batoboodan.persianblog.com

به نام خدا

سلام. تسلیت میگم شهادت امام ششم (ع) رو. شرمنده که دیر به دیر سر میزنم اما اصلا فراموشتون نکردم. به هر حال دو کوهه فراموش شدنی نیست. انشالله زودتر هم به روز کنین.
التماس دعا
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد