پنجمین روز هفته دفاع مقدس

هفته دفاع  مقدس بر ملت شهید پرورمبارک باد!




بسم رب الحسین(ع)

باز هم سلام

امروز خدایی خیلی به موقع به روز (یا همون به شب) شدم چون باید زود بنویسم فردا صبح باید پاشم برم سر کار و زندگیم

مثل اینکه قضیه این کف گیر و ته دیگ ادامه داره!

حالا من هی شیطون رو لعنت میکنم باز بگید کف گیرم خورده ته دیگ پس این مطالب از کدوم دیگ در میاد؟!!!

یه گلایه هم از بعضی ها! که خودشون میدونند دارم ‚ اونم اینه که اگر میخواهید مطلبی را از دوکوهه یا از هر وبلاگ دیگری بر دارید در ضمن مطلب منبع و ماخذ را بنویسید اون هم دلیل داره دلیلش هم اینه که یک نویسنده بابت مطلبی که در هر مورد مینویسه باید جواب گو باشه و سوالی که در ذهن خواننده مطلب ایجاد می شود بهترین جواب را می تواند از نویسنده اش یا تولید کننده مطلب بگیرد!

و گرنه نوشتن مطلب یک وبلاگ در وبلاگ دیگر باعث بیشتر خوانده شدن ان مطلب می شود من یکی که از خدامه مطلبی رو که مینویسم در همه وبلاگها بره و خواننده های بیشتری بتوانند بخوانند ولی به شرطی که در بالا گفتم!

(حالا هر کی نفهمه فکر میکنه ما چی می نویسیم که اینقدر داریم ناز میکنیم!!!)

حرفهای بالا به عنوان یک نصیحت دوستانه (یا پدرانه چون ما که دیگه عمر خودمون رو کردیم) بود

امیدوارم کسی ناراحت نشده باشه (جون خودم ناراحت بشی ناراحت میشم!)

حیف چه زود داره تموم میشه هفته دفاع مقدس به روز پنجم رسیدیم فقط دو روز دیگه مونده...


لبهای تشنه او و شربت صلواتی!


خورشید با تمام قوا می تابید و من در به در جرعه ای آب بودم!

محسن داشت نفسهای آخرش را می کشید به هر سو میدویدم تا جرعه ای آب برایش فراهم کنم نمیشد

فقط من و محسن مانده بودیم تمام بچه ها سیراب شده بودند و پرواز کرده بودند

لبهای محسن از شدت تشنگی ترک خورده بود  خودم هم زخمی شده بودم ولی با تمام توان به دنبال جرعه ای آب بودم

می دانستم محسن تا لحظاتی دیگر میهمان ما نیست دوست داشتم آخرین آب عمرش را از دست من بگیرد

پریشان و سرگردان بودم و برای یافتن جرعه ای آب به سراغ پیکر بچه ها می رفتم و قمقمه هایشان را تکان می دادم تا شاید صدای اب بشنوم و برای محسن که ان طرف افتاده بود ببرم!

اما هیچ چیز دستگیرم نشد همه قمقه ها خالی بود

برگشتم و بالای سر محسن نشستم سرش را در دامن گرفتم لبانش از شدت خشکی و عطش باز و بسته میشد با اینکه می دانستم دیگر کار از کار گذشته است به او گفتم : طاقت بیار نیروهای کمکی در راهند آنها آب هم دارند کمی صبر کن!

محسن لبخندی زد و گفت: من تشنم نیست!

گفتم شاید برای این که من شرمنده نشوم میگوید برای همین باز بلند شدم و راه افتادم تا هر طور که شده مقداری آب برای محسن فراهم کنم  همان طور که از کنار بدنهای بی جان عبور میکردم صدای خفیفی به گوشم رسید که گفت : برادر صبر کن

از شدت ضعیف بودن صدا گمان کردم صدا خیالیست و بی توجه راه افتادم

اما صدا بلند تر شد و گفت : اخوی صبر کن کارت دارم

به سرعت برگشتم دیدم یکی از بچه ها که پهلویش تیر خورده بود روی خاک خوابیده و مرا نگاه میکند

سریع بالای سرش رفتم و گفتم : اخوی صبر کن نیروهای کمکی در راهند  اگه آب میخواهی آنها اب هم دارند

با صدایی که بسیار بی جان بود به من گفت : شما دنبال آب میگردی؟

گفتم بله صبر کنید الآن برای شما هم آب پیدا میکنم

لبخندی زد و دست به قمقه اش برد به من داد باورم نمی شد قمقه اش پر از آب بود  تکانش دادم صدای آب به گوش می رسید

تا خواستم درب قمقه اش را باز کنم و سیرابش کنم گفت : شما مگه دنبال آب برای رفیقتون نبودید؟

با تعجب گفتم : شما از کجا می دونید؟

گفت :  الآن چند دقیقه ای هست که دائم این طرف و آن طرف میروی و قمقه بچه ها رو میبینی من داشتم نگاهت می کردم بیا  این آب را ببر برای رفیقت 

گفتم شما خودت از رفیق من تشنه تری بیا اول خودت بخور بعد من برای رفیقم می برم

دستش را به زخمش گرفت و گفت : از بچگی به ما یاد دادند که اول کوچکتر اب میخوره!

دیدم حرفش درسته آخه محسن فقط 19 سال داشت و مشخص بود که کوچکتر است

گفتم : الآن نصف آب رو میدم محسن و نصف دیگر رو برایتان می آورم

همان طور که از شدت درد پایش را بر روی زمین میکشید گفت : زود باش برادر رفیقت خیلی تشنه است

بلند شدم و دوان دوان به سمت محسن حرکت کردم نگاهش کردم و گفتم : بیا آقا محسن این هم آب

محسن چشمانش را باز کرد لبخندی زد و گفت : من که گفتم تشنم نیست

به حرفش اعتنا نکردم همان طور که درب قمقه را باز میکردم بالای سرش نشستم سرش رو روی پاهایم گذاشتم

قمقه را تا نزدیک دهانش بردم که یک دفعه احساس کردم تمام بدنم یخ کرد  چشمان محسن بسته شد و لبهای خشک و ترک خورده اش رابست  و دیگر صدای نفس کشیدنش به گوش نرسید

باورم نمی شد محسن به شهادت رسیده بود قمقه آب توی دستم خشک شده بود  هر چه صدایش زدم جواب نداد

محسن هم سیراب شد و پرواز کرد

یک مرتبه یاد صاحب قمقمه افتادم  همان طور که چشمانم پر از آب بود به سمتش حرکت کردم بالای سرش رسیدم و گفتم بیا برادر خودت آب بخور رفیق ما تشنه رفت!

 به زحمت چشمانش را باز کرد لبخندی به من زد و چشمانش را بست نشستم بالای سرش و گفتم : برادر بیا برات آب اوردم اما او هم جواب نداد ‚ آری او هم سیراب شده بود و بال گشود

حال من بودم و یک قمقه آب !

سهم آب هر کدام را روی صورتشان ریختم و اشکهای خودم را نیز با آب مخلوط کردم

آری شهدا را با شربت صلواتی پذیرایی کردند

قربان لبهای تشنه ات ای پسر فاطمه (س)....


((عکس تزئینی است!))



کلام شیدا!
((۲۴))

ای کسانی که مرا برای دفن به قبرستان می برید پارچه ای سیاه برویم بکشید که همه بدانند در طول عمر عزادار مولایم امام حسین بوده ام‚ چشمانم را باز بگذارید که همه بدانند در طول عمر چشم به راه بودم ‚ دستانم را باز بگذارید که همه بدانند از این دنیا نانی نبرده ام

 

((شهید بهروز پایمرد))


منتظر نظرات شما هستم
دوستانی که تقاضای لینک کردند به زودی زود ان شاءالله در خدمتم
التماس دعای فراوان
یا علی