قسمت چهارم داستان

این هم قسمت چهارم داستان قسمت اول و دوم و سوم را اگر نخواندید حتما بخوانید دیگه!


                             خاک و باران

                                         ((قسمت چهارم))

فروردین 1361

-          الو ... سلام زینب

-          سلام جواد ... چطوری؟

-          الحمدالله  چی شد؟

-          چی، چی شد؟

-          زینب جون من خودتو لوس نکن که دل تو دلم نیست!

-          برگرد باید جوابش رو حضوری بهت بدم

-          زینب خانم این تن بمیره چی شد؟

-          معلوم نیست!

-          جون من شوخی نکن ببین الآن حالم بد میشه اشتباهی میرم تو خاک عراق اون وقت همسر آزاده میشی ها!

-          صد دفعه بهت نگفتم از این شوخی ها نکن حالا که این طور شد نمیگم !

-          ببین این تلفن صلواتیه بچه ها تو صفند!

-          اول عذر خواهی کن

-          بابا غلط کردم ... استفرالله حالا آدم یه چیزی میگه ها!

 

زینب که داشت میخنید گفت:

تبریک  میگم آقا جواد همونه که دوست داری؟

جواد که داشت از خوشحالی بال در میورد گفت:

جون من زینب راست میگی ؟ دختره؟

-          احتما نود در صد

-          اون ده در صد هم بخوره تو سر من!

-          چی داری میگی پسر؟

-          نمیدونم به خدا دارم بال در میارم

-          حالا اسمش رو دوست داری چی بذاریم؟

-          هر چی تو بگی !

-          فاطمه خوبه؟

-          خوبه ها ولی من میگم اسمش رو بذاریم جواده!

-          چی؟

-          جواده!  این طوری همه میفهمند دختر منه

-          خیلی بی مزه ای

-          تو نظرت چیه؟

-          فاطمه ... از این بهتر نمیشه

-          بر منکرش لعنت اسم مادرم رو میذارم روش ... فاطمه

-          حالا کی میایی مهمونمون چیزی نمونده برسه ها

-          چند وقت دیگه بابا میشم؟

-          حدود یک ماه

-          وای چه زیاد!

-          حالا کی میایی

-          میام دو ، سه هفته دیگه میام

-          چه خبره؟ خیلی دیره زودتر بیا مثل اینکه من پا به ماهم

-          به جون خودم کار دارم مثل اینکه من فرمانده هستما!

-          خوبه  خودتو لوس نکن جای بابای منو گرفتی داری به خودم پزش رو میدی؟

-          نوکرتم ... بهت زنگ میزنم اینجا صف خیلی طولانی شده

-          جواد مراقب خودت باش

-          تو هم همین طور، من زنگ میزنم به مامانم میگم برات غذاهای مقوی بگیره الان باید بهت حسابی برسن

-           لازم نکرده تو خودت بیا من بیشتر به خودت نیاز دارم

-           رو جفت چشمهام سعی میکنم زودتر بیام الآن دیگه بچه ها قطع میکنن فعلا کار نداری؟

-          خداحافظ!

-          خداحافظ!

جواد انگار تو اسمون بود اونقدر بلند داد زده بود و با زینب حرف زده بود که همه فهمیده بودند  قضیه چیه دودید یه جعبه شیرینی گرفت و بین بچه ها پخش کرد

...................................................................................................

زخم هاش میسوخت!  خون رو چشم هاش لخته شده بود   جای پای سرباز بعثی هنوز رو صورتش بود ! جای قنداق کلاش توی بدنش خود نمایی میکرد !  ولی هیچ صدایی ازش در نمیومد افتاده بود پشت تویوتا و فقط به یه نقطه خیره شده بود   سرباز عراقی بالای سرش ایستاده بود و داشت سیگار میکشید  جواد چشم به نقطه ای دوخته بود و هر لحظه داشت از وطنش دور میشد و به سمت خاک عراق میرفت  ماشین به سرعت حرکت میکرد و جواد به انتهای جاده چشم دوخته بود شاید با خودش فکر میکرد که آخر این جاده به خونه زینب برسه شاید هم به بیمارستانی که قراره فاطمه توش به دنیا بیاد!

رضا که کنار جواد افتاده بود داشت ناله میکرد زخم هاش میسوخت –رضا بی سیم چی جواد بود پسر بچه 16 ساله اصفهانی-

جواد و ضا برای شناسایی منطقه رفته بودند که چند عراقی محاصرشون کرده بودند و هر دوشون اسیر شده بودند!

رضا همان طور که داشت ناله میکرد نگران جواد شده بود جواد تکون نمیخورد رضا خودش رو کشوند طرف جواد و با ناله صدا زد:

آقا جواد حالت خوبه

جواد حرف نمیزد چشم از جاده بر نمیداشت

-          آقا جواد تو رو خدا منو تنها نذاری بین اینها

رضا داشت اشکهاشو که با خون صورتش قاطی میشد رو پاک میکرد و بلند گریه میکرد که سرباز بعثی با لگد رضا رو پرت کرد اون ور شروع کرد به عربی دادزدن

سرعت ماشین زیادتر شده بود دیگه کامل وارد عراق شده بودند  جواد تکون نمیخورد  ناگهان صورت جواد خیس و باران شروع به باریدن کرد آب روی صورت جواد حرکت میکرد و خونهای صورتش را پاک میکرد آب خاکهایی که روی بدن جواد و رضا نشسته بود را گل میکرد و شدت میگرفت سرباز عراقی کلاهش را روی سرش گذاشت  ماشین حرکت میکرد و باران با شدت روی صورت جواد تازیانه میزد و هر لحظه از وطن دورتر میشدند به سمت سرنوشتی نامعلوم!

رضا گریه میکرد و جواد هم مثل مجسمه به نقطه ای کور خیره شد بود و ...

ادامه دارد