قسمت هفتم و آخر


توضیح:
داستان خاک و باران را یادم نیسا از کی شروع کردم به نوشتن اما تیر ماه امسال تمام شد نمیدونم چرا تصمیم گرفتم توب وبلاگ بذارم شاید برای این بود که دوست دشام نظر دیگران را در مورد داستان نویسی خودم بدانم با آنکه فکر نمیکنم افراد زیادی این داستان را خوانده باشند اما از هماین تعداد قلیل می خواهم که نظرشون را در مورد این داستان بگویند چون دونمین داستانی است که من نوشتم و نظرات دیگران بسیار برایم مهم است ولی آنهایی که نخوانده اند می توانند قسمتهای قبلی را به شرح زیر بخوانند و سر فرصت نظر دهند یا علی

سمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم




                                                            خاک و باران
                            
   قسمت هفتم و آخر


تاق دکتر بیرون امد اما رنگش کاملا عوض شده بود فاطمه که روی صندلی جلوی در نشسته بود  همین طور داشت نگاه میکرد و فکر میکرد که چی شده!

مامان بزرگ  اومد و کنار فاطمه نشست هر چند لحظه چادرش رو رو صورتش می انداخت و با گوشه چادر چشمهاشو پاک میکرد  فاطمه نگران شده بود

-          مامان بزرگ چی شده حال مامانم خوب نیست؟

-          چیزی نشده دخترم

-          ولی من دلم شور میزنه

مادر جواد بغض کرد و همین طور که چانه اش می لرزید و مواظب بود بغضش نتکرد گفت:

چیزی نیست

-          من میخواهم مامانم رو ببینم

*******************

بغض مامان بزرگ ترکید و شروع کرد به گریه کردن فاطمه هنوز نمیدانست چی شده ولی او هم از گریه مادر بزرگ گریه اش گرفته بود هر دو بلند بلند گریه میکردند فاطمه مثل گیج ها داشت اطرافش را نگاه میکرد و گریه میکرد که یک دفعه در اتاق مراقبت های ویزه باز شد فاطمه دو پرستار رو دید که دو طرف تختی را گرفته بودند و حرکت میکردند روی تخت چیزی معلوم نبود فقط یه پارچه سفید بلند معلوم بود که روی بدنی افتاده بود مامان بزرگ تا این صحنه رو دید انگار فاطمه را فراموش کرد و بلند داد می زد : عروس گلم  کجا رفتی تازه قراراه شوهرت بیاد تازه قرار بود فاطمه با پدر مادرش زندگی کنه آخه چرا...

فاطمه کم کم داشت متوجه میشد اشکش خشک شد انگار عصبانی شده  بود  به سمت پرستارها و تخت که یه مقدار هم دور شده بودند دوید مامان بزرگ دوید تا فاطمه رو بگیره اما کودک مثل باد دوید و بالای تخت رسید پرستارها ایستادند فاطمه نگاهی به مادر بزرگ که آن طرف ایستاده بود و داشت ملتمسانه فاطمه رو نگاه میکرد انداخت بعد نگاهی به پارچه سفید تمام قد انداخت گوشه پارچه را گرفت و کنار زد....

نام مرحومه : زینب فدایی

علت مرگ: سکته مغزی

مرداد 70

شاید مثل یه نقاشی بود !

پیرمردی شکسته با محاسنی سفید دست دختر کوچکی را گرفته بود و در میان بوم نقاشی حرکت میکرد!

جواد دست فاطمه رو ول نمی کرد و سفت می فشرد دیگه همه زندگیش دخترش بود حتی نمی خواست برای یک لحظه رهاش کنه  فاطمه هنوز از باباش خجالت میکشید  همان طور که بین قبرها قدم می زدند فاطمه هر چند لحظه یه بار سرش را بالا می گرفت و صورت جواد را نگاه می کرد باورش نمی شد اون جوان رشید و زیبا که عکسش را در آلبوم دیده بود همین پیرمرد نحیف و خسته باشه جواد  تا صورت فاطمه رو می دید از سر اجبار خنده ای تلخ  میکرد .

دیگه کم کم داشتند نزدیک می شدند پاهای جواد سست شده بود شاید اگه فاطمه نبود قدم بر نمی داشت ولی افسوس که مجبور بود فاطمه را با خود بیاورد تا اونو بر سر قبر گمشده اش برساند!

جواد نگاهی به زینب کرد و گفت:

دخترم خیلی مونده تا برسیم

-          نه آقا جواد ... ببخشید نه بابا الان دیگه می رسیم

ضربان قلب جواد به اوج خود رسیده بود  جواد احساس می کرد قلبش می خواهد از سینه اش بیرون بزند ناگهان صدای فاطمه را شنید که گفت:

همین جاست ... رسیدیم!

چشمان جواد سیاهی میرفت ولی با هر زحمتی که بود سرش را پایین گرفت و اسم عزیزترینش را بر روی یک سنگ سفید دید

((زینب فدایی)) بی اختیار نشست دستانش را بر روی اسم زینب گذاشت و سرش را بر روی زمین ، فاطمه هم گوشه ای دیگر نشست و مثل همیشه سرش را میان زانوی هایش قرار داد و اشک میریخت جواد دستش را بروی قبر میکشید و هیچ صدایی نمی داد فقط احساس می کرد تمام بدنش خیس شده است صدای قطرات باران فضای قبرستان را پر کرده بود پلکهای خیس  جواد سنگین شد و  با صدای باران خوابش گرفت...

-          زینب من نمیدونم چرا همیشه بارون میذاره موقعی که ما میخاییم بریم بیرون بیاد
-آخه میگن بارون شاعرانه است!
- بابا ما که از بارون فقط سرما و خیسی و پاچه گلی نصیبمون شده!
- بابام همیشه میگفت وقتی بارون میاد ملائکه از آسمون با شیلنگ افتادند به جون زمین و دارن میشورن!
- خدا رحمت کنه باباتو  خوب شد نگفت موقع زلزله هم ملائکه دارند گرد گیری میکنند.فکر کنم برای همینه هر وقت ما میخایم بریم سر قبر بابات هوا بارونی میشه

خواب جواد سنگین تر می شد...

-          البته توکل زیاد ممکنه درد سر ساز بشه! چون این عملیات خطرش خیلی زیاده ممکنه همه متوکلین رو جمع کنند و ببرند اون دنیا!
زینب گفت:
نمیخاد با این حرفها خودت رو لوس کنی!
- زینب خیلی بهت میاد همسر شهید بشی ها!
- اگه ادامه بدی دعا میکنم اسیر بشی اون وقت میشم همسر آزاده... چطوره بهم میاد؟
- تسلیم .. جون من از این دعا ها نکن من حاضرم زن بگیرم ولی اسیر نشم!

و باز هم سنگین تر...

-          فاطمه ... از این بهتر نمیشه

-          بر منکرش لعنت اسم مادرم رو میذارم روش ... فاطمه

-          حالا کی میایی مهمونمون چیزی نمونده برسه ها

-          چند وقت دیگه بابا میشم؟

-          حدود یک ماه

-          وای چه زیاد!

-          حالا کی میایی

-          میام دو ، سه هفته دیگه میام

-          چه خبره؟ خیلی دیره زودتر بیا مثل اینکه من پا به ماهم

-          به جون خودم کار دارم مثل اینکه من فرمانده هستما!

-          خوبه  خودتو لوس نکن جای بابای منو گرفتی داری به خودم پزش رو میدی؟

باران تمام بدنش راخیس  و گلی کرده بود اما جواد هنوز در خواب بود...

که ناگهان صدایی از پشت شنید

-          جواد... جواد... من اینجام

برگشت باورش نمیشد زینب بود که کنار قبری ایستاده بود و لبخند همیشگی اش بر لب بود جواد حیرون بود ...

-          زینب...

-          باز هم که سلام نکردی آقا

-          س..ل...ا...م

-          علیک سلام آقا جواد گل

-          زینب تو اینجایی؟

-          اگه ناراحتی برگردم

-          چرا اینقدر  پیر شدی؟

-          اول باید از تو پرسید

-          بی معرفت! بدون من کجا رفتی؟ مگه نمی گفتی بدون تو هیپچ جا نمیرم من تو این دنیا فقط تو رو دارم

-          تو خودت چرا رفتی؟

-          من منو بردن به زور یازده سال من دست خودم نبود

-          خوب منم دست خودم نبود

-          حالا که من برگشتم  زینب برگرد تا مثل قدیم ها با هم زندگی کنیم

-          چرا بچه شدی جواد من همیشه با توام همیشه کنارت بودم و هستم از روزی که اسیر شدی تا روز آخر من با توام

-          دلم برات تنگ شده زینب میخواهم بشینی رو بروم تا سیر نگاهت کنم

-          ولی الآن وظیف تو یه چیز دیگه است

-          چیه؟

-          اونجا رو نگاه کن

جواد چشمش افتاد به فاطمه که انگار اصلا متوجه حضور مادر نشده هنوز زانوهاش تو بقلش بود و گریه می کرد زینب اشکهاشو  با گوشه چادرش پاک کرد و به جواد گفت

-          دخترمون نباید بذاری جای خالی مادر رو احساس کنه حالا باید هم پدر باشی هم مادر درست مثل من تو این یازده سال

-          راستی زینب یادته به من میگفتی بابام امانتی برای من نداده؟

-          چطور؟

-          حاج علی موقع شهادت یه نامه به من داد ولی گفت امانت دستم باشه تا وقتی بچه دار شدیم بدم به تو تو این یازده سال مثل کوه رو دوشم سنگینی میکرد باور کن امانت داری کردم هنوز بازش نکردم

جواد دست کرد تو جیبش و یه کاغذ در اورد ولی زینب گفت

-          من میدونم تو اون چی نوشته  اون کاغذ الان سهم فاطمه است

-          تو از کجا میدونی؟

-          بابام خودش بهم گفت

-          حاج علی؟ مگه تو میبینیش؟

-          مگه میشه دختر  سراغ پدر و مادرش نره نگاه کن اونجا هستند

جواد جهت نگاهش را تغیر داد  و چهره حاج علی رو دید که کنار مادر زینب ایستاده و داره به جواد و زینب نگاه میکنه مثل همیشه لبخند میزنه با همون محاسن سفید چفیه مشکی همیشگی اش و لباسهای خاکی رنگ و رو رفته اش.  دل جواد برای حاج علی تنگ شده بود خواست بره به طرفش که حاجی با دست اشاره کرد که نیا! حاجی سری به نشان تایید برای جواد تکان داد و با دست به زینب اشرا کرد که بیا!

زینب با عجله گفت

-          من باید برم  غصه نخور روز وصال نزدیکه مطمئن باش من اینجا منتظرت میمونم تا بیایی ... من دیگه خوب انتظار رو یاد گرفتم ... یادت نره امانتی فاطمه رو بهش بدی... به امید دیدار

تمام بدنش خیس شده بود چشمهاش باز نمیشد به زور پلکهای از آب سنگین شده اش را باز کرد فاطمه انگار خواب بود هنوز زانوهاش بقلش بود و با اینکه بدنش خیس شده بود ولی تکون نمیخورد اطرافش را نگاه کرد هیچ  کسی آنجا نبود جز فاطمه

بلند شد کمرش را به زور صاف کرد دستش را روی شانه فاطمه گذاشت و آرام صدایش کرد فاطمه از جا پرید انگار از بالا به پایین پرتاب شده بود جواد دخترش را بوسید و دست در جیبش کرد و کاغذی را در آورد تا خواست صحبت کند فاطمه پیش دستی کرد و گفت

-          این همون امانتی مامانه؟

-          تو از کجا میدونی؟

-          فکر کردی مامان فقط پیش شما میاد مثل اینکه من دخترشم به من همه چی رو گفت!

جواد خندید نامه در در دست فاطمه گذاشت و محکم دستش را گرفت از کنار قبر زینب بلند شدند هر دو با زینب خداحافظی کردند جواد دست فاطمه را می فشرد و شروع به حرکت کردند...!

مثل یک تابلوی نقاشی بود پدر و دختری که دست در دست هم پشت به تابلو در حال حرکت بودند و زنی که گوشه ای از تابلو مخفی شده بود و در حالی که سعی میکرد اشکهایش را پنهان کند دور شدن پدر و دختر را نظاره میکرد تابلویی که تمام رنگهایش از جنس خاک بود و فقط بوی باران می داد...

والسلام

رضا صیادی

تیر ماه 1383